روز اول تعطیلی مطبوعات بود اما آن روز بودند خبرنگاران و عکاسانی و البته گزارشگران و تصویربردارانی.
آن روز اما نه آن خبرنگاران و نه آن گزارشگران،نه آن عکاسان و نه آن تصویربردارن متوجه حضورش نشدند.خبری مخابره نشد.تا معاون باشگاه آبی پایتخت هم خبرش روی تلکس ها رفت که در جایگاه قرار داشتند.عجیب اما اینکه کسی نیکی را ندید.
چند سال قبل هم او بود که روی همین زمین چمن می دوید،گل می زد،شادی می کرد..
خیلی دور نیست آن روزگاری که خبرنگاران دهه هشتادی برای مصاحبه با او به هم حسادت می کردند و عکاسان برای گرفتن تصویری از او رقابتی بی رفاقت داشتند. دور نیست روزی که او به الاتحاد عربستان گل زد،پیراهن آبی اش را در آورد و اشک ریخت،چند سالی بعد تر بود که رنگش عوض شد و این بار به همان دروازه گل زد، با پیراهن سرخ،البته.او اما دوشنبه آخر سال 91 غریبانه به آزادی آمد.آمد تا خیلی از این فوتبال پرهیاهو دور نشود.
شاید به روزهای اول دهه قبل فکر می کرد که یک روز در جمع نویسندگان و خبرنگاران یک روزنامه نوپا،آرزو کرد روزی برسد که بدون دغدغه در خیابان راه برود و کسی او را نشناسد،بی آنکه عینک آفتابی برچشم داشته باشد.
به آرزویش رسید،در آن روز زمستان.
حیف که زمستان بود.
آمد و رفت و ندید که بهار در راه است.
فوتبال به زندگی اش ادامه می دهد.
فوتبال دغدغه دارد.
فوتبال عوض شده،فوتبال بی ستاره، آدمهایش هم تغییر کرده اند.
هم نسلان او یکی یکی دارند کفش می آویزند.
می روند در گوشه از خاطرات.
از کجا معلوم،سالها بعد،او را حتی راهی به جایگاه آزادی باشد.
خط بزن،زمستان است.
نظرات شما عزیزان:
|